من به عنوان یک دختر جل.ق زدن را خیلی زود شروع کردم، آن هم چی! با تخیلات بچگانه مثل مردهای برنامه های تلویزیون یا کارتون هایی والت دیزنی که از این ور آن ور به دستمان می رسید. اول ها که اصلاً نمی دانستم این اسم دارد و کاری جنسی است. خیلی کوچک بودم نسبت به کی.ر حسی نداشتم به هیچ وجه، فقط کنجکاو بودم. یک اکیپ سه چهار نفری بود که یک پسر هم بین ما بود، اگر توالت در دسترس نبود همه خیلی راحت و بی خیال کنار هم می شاشیدیم، اما گاهی هم عکس هایی از این ور و آن ور گیر می آوردیم و با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش می کردیم. آن هم چه عکس هایی، زن یا مردی لخت در صفحه ای از یک کتاب پزشکی که در کتابخانۀ خانۀ یکیمان پیدا می شد، چیزهایی از این قبیل. در اوایل نوجوانی هم که یک چندتای بازی احمقانه آتاری گیر آورده بودیم که زنان نیمه لخت در بازی پر بود که مرد بازی (که ما باشیم) باید می رفتیم نجاتشان می دادیم، ساعت ها عرق می ریختیم که تا آن جا که می توانیم از این زنان نیمه لخت نجات دهیم و تن گرافیکی درب داغونشان را در حین بغل کردن قهرمان بازی دید بزنیم.
در نوجوانی دیگر لذت جل.ق زدن به اوج خودش رسیده بود. دیگر می دانستم این کار، پدیدۀ معمولی است و اسم دارد. اطلاعاتم نسبت به همسن سالهایم زیاد شده بود و بین آن ها هم معمولاً همان کسی بودم که از همه راحت تر از بدن و علاقه های سک.سی و غیره می گفتم. تا این که کم کم خبر احتمال کوری و از بین رفتن سلول های مغزی به من بیچاره هم رسید. آه که چه روزهایی. هر روز صد دفعه به خودم قول می دادم که من دیگر این کار را نمی کنم، غصه می خوردم که ای داد سلول های مغزم با چه سرعتی به فنا می روند. ولی تقریباً هر روز زیر این قول هایم می زدم و بیشتر افسرده مغموم می شدم. هر جایی که به عقلم می رسید و در دسترسم بود را جستجو کردم تا در مورد اثرات جل.ق زدن مطمئن شوم. در 90% منابعی که به دستم می رسید چیزی در مورد جل.ق زدن زنان ننوشته بودند. اصلاً مگر زن میل جنسی فعال دارد که بخواهد جل.ق هم بزند! سعی می کردم با استناد به همان منابعی که در مورد مردان چرت پرت هایی از هوا و زمین می نوشتند وافکار موهومشان را به خورد ملت می دادند، بفهمم که احتمالاً در آینده چه جور بلاهایی سرم می آمد.
ساعت ها درگیر این قضیه می شدم و از همۀ کائنات از بابت عمل شنیعم عذر خواهی می کردم. تا سال های اولیه دبیرستان همین طور با این قضیه کش مکش داشتم. در آن سال ها (بر عکس الآن) حداقل در مدارسی که من می شناختم حرف زدن دخترها در مورد این جور مسائل چندان مرسوم نبود، از بخت خوش چند نفری که بیشتر با هم بودیم از این نظر خیلی راحت تر بودند. اما یکی دو نفرشان در خفا هی به من تذکر می دادند که این قدر حش.ری نباشم اصلاً خوب نیست. من که دقیقاً عین یک آدم سالم داشتم زندگی جنسی نوجوانیم را طی می کردم و از تخیلات سک.سی این قدر لذت می بردم کم کم سرد شدم. جل.ق زدن کم شده بود. دیگر حوصلۀ فکر سک.س نداشتم و احساس گناه هم مزید برعلت بی حوصلگی بود. احساس می کردم حتماً با بقیه فرق دارم و موجود گناه کاری هستم که روحم را برعکس بقیه خیلی زود سیاه و تاریک کرده ام (درست عین تعبیرهای کتاب دینی). کلنجار بیهودۀ چند ساله ام همۀ انرژیم را گرفته بود. پدیده ای که این قدر دوستش داشتم را آنقدر پس می زدم که کاملاً داشتم خشک و عصبی می شدم در زمینۀ سک.س. تا این که بالاخره سفرۀ دل پیش یکی از آشنایان معتمد و دوست داشتنی گشودم. خدا رحمتش کند که کلی خندید و خیال من را از بابت همه چیز مطمئن کرد و به من اطمینان داد که همۀ برخوردها و علایق من طبیعی است و هیچ اتفاقی هم برایم نمیفتد.
درهای بهشتی سک.س به روی من گشوده شد و با جل.ق و سک.س و تخیلات سک.سی جوان و پر رنگ و آبم آشتی کردم!
در نوجوانی دیگر لذت جل.ق زدن به اوج خودش رسیده بود. دیگر می دانستم این کار، پدیدۀ معمولی است و اسم دارد. اطلاعاتم نسبت به همسن سالهایم زیاد شده بود و بین آن ها هم معمولاً همان کسی بودم که از همه راحت تر از بدن و علاقه های سک.سی و غیره می گفتم. تا این که کم کم خبر احتمال کوری و از بین رفتن سلول های مغزی به من بیچاره هم رسید. آه که چه روزهایی. هر روز صد دفعه به خودم قول می دادم که من دیگر این کار را نمی کنم، غصه می خوردم که ای داد سلول های مغزم با چه سرعتی به فنا می روند. ولی تقریباً هر روز زیر این قول هایم می زدم و بیشتر افسرده مغموم می شدم. هر جایی که به عقلم می رسید و در دسترسم بود را جستجو کردم تا در مورد اثرات جل.ق زدن مطمئن شوم. در 90% منابعی که به دستم می رسید چیزی در مورد جل.ق زدن زنان ننوشته بودند. اصلاً مگر زن میل جنسی فعال دارد که بخواهد جل.ق هم بزند! سعی می کردم با استناد به همان منابعی که در مورد مردان چرت پرت هایی از هوا و زمین می نوشتند وافکار موهومشان را به خورد ملت می دادند، بفهمم که احتمالاً در آینده چه جور بلاهایی سرم می آمد.
ساعت ها درگیر این قضیه می شدم و از همۀ کائنات از بابت عمل شنیعم عذر خواهی می کردم. تا سال های اولیه دبیرستان همین طور با این قضیه کش مکش داشتم. در آن سال ها (بر عکس الآن) حداقل در مدارسی که من می شناختم حرف زدن دخترها در مورد این جور مسائل چندان مرسوم نبود، از بخت خوش چند نفری که بیشتر با هم بودیم از این نظر خیلی راحت تر بودند. اما یکی دو نفرشان در خفا هی به من تذکر می دادند که این قدر حش.ری نباشم اصلاً خوب نیست. من که دقیقاً عین یک آدم سالم داشتم زندگی جنسی نوجوانیم را طی می کردم و از تخیلات سک.سی این قدر لذت می بردم کم کم سرد شدم. جل.ق زدن کم شده بود. دیگر حوصلۀ فکر سک.س نداشتم و احساس گناه هم مزید برعلت بی حوصلگی بود. احساس می کردم حتماً با بقیه فرق دارم و موجود گناه کاری هستم که روحم را برعکس بقیه خیلی زود سیاه و تاریک کرده ام (درست عین تعبیرهای کتاب دینی). کلنجار بیهودۀ چند ساله ام همۀ انرژیم را گرفته بود. پدیده ای که این قدر دوستش داشتم را آنقدر پس می زدم که کاملاً داشتم خشک و عصبی می شدم در زمینۀ سک.س. تا این که بالاخره سفرۀ دل پیش یکی از آشنایان معتمد و دوست داشتنی گشودم. خدا رحمتش کند که کلی خندید و خیال من را از بابت همه چیز مطمئن کرد و به من اطمینان داد که همۀ برخوردها و علایق من طبیعی است و هیچ اتفاقی هم برایم نمیفتد.
درهای بهشتی سک.س به روی من گشوده شد و با جل.ق و سک.س و تخیلات سک.سی جوان و پر رنگ و آبم آشتی کردم!